kodakaneha



يكي بودو يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود .
در گذشته هاي خيلي ، خيليدور ، آن زمان كه هنوز انسان بطور كامل چنگ به زمين نيانداخته بود و زمين پوشيده ازشهر هاي بزرگ و اختراعات و ابتكارات امروزي نبود . و مردم پياده و يا حداكثر باكالسكه به اين طرف و آن طرف مي رفتند . اسب اين حيوان زيبا و نجيب و قدرتمند دردشتهاي وسيع و بزرگ كه سرشار از طراوت و زندگي بود . روزگار مي گذراند.
جان و تناسب سرشار از لذت مي شد وقتيكه با سرعت در اين دشت ها مي دويد . وغرور تمام وجودشرا مي گرفت آن زمان كه بعد از يك دويدن سريع با افتخار و غرور ، سينه را جلو داده وبراي خنك كردن تن خيس از عرقش در ميان يونجه هاي خيس دشت يورتمه مي رفت.
اسبفارق از هر انديشه بد روزگار را اينچنين سپري ميكرد . تا اينكه يك روز چشم بازرگانيبر او افتاد . در يك لحظه فكري مانند برق از مغزش عبور كرد.
او با خود گفت : خوب مي شد اگر مي توانستم اين حيوان را گرفته و در خدمت خود قرار دهم .
.

يكي بودو يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود.
در گذشته هاي خيلي ، خيليدور ، آن زمان كه هنوز انسان بطور كامل چنگ به زمين نيانداخته بود و زمين پوشيده ازشهر هاي بزرگ و اختراعات و ابتكارات امروزي نبود . و مردم پياده و يا حداكثر باكالسكه به اين طرف و آن طرف مي رفتند . اسب اين حيوان زيبا و نجيب و قدرتمند دردشتهاي وسيع و بزرگ كه سرشار از طراوت و زندگي بود . روزگار مي گذراند.
جان و تناسب سرشار از لذت مي شد وقتيكه با سرعت در اين دشت ها مي دويد . وغرور تمام وجودشرا مي گرفت آن زمان كه بعد از يك دويدن سريع با افتخار و غرور ، سينه را جلو داده وبراي خنك كردن تن خيس از عرقش در ميان يونجه هاي خيس دشت يورتمه مي رفت.
اسبفارق از هر انديشه بد روزگار را اينچنين سپري ميكرد . تا اينكه يك روز چشم بازرگانيبر او افتاد . در يك لحظه فكري مانند برق از مغزش عبور كرد.
او با خود گفت:خوب مي شد اگر مي توانستم اين حيوان را گرفته و در خدمت خود قرار دهم.
او هممي تواند به من سواري دهد و هم در مواقع لازم كالسكه مرا بكشد. بازرگان سپس با خودادامه داد : او بسيار تند پا و قوي است . و اين گرفتنش را مشكل مي سازد . پس بايدحيله اي بكار ببرم. پس . با احتياط و آرام و با چهره اي به ظاهر دوستانه به اونزديك شد و گفت : سلام دوست من خسته نباشي.
اسب كمي خود را عقب كشيد و گفت:از تو متشكرم.
بازرگان با چرب زباني گفت : دويدن تو را ديدم. تو حيواني ريباو قوي هستي. نشاط و شادابي در تمام وجودت ديده مي شود.
اسب بار ديگر تشكر كرد وگفت : شما موجود مهرباني هستيد و من از تعاريف شما ممنون هستم. اما بايد هر چهزودتر اينجار را ترك گفته و نزد برادرانم برگردم.
بازرگان كه داشت موقعيت را ازدست مي داد . بالحني دوستانه گفت : اگر اندكي به من
فرصت بدهيد ممنون خواهم شد.من پيشنهاد جالبي براي تو دارم.
اسب با اكراه و اجبار و فقط از سر نجابت و ادبمنتظر ماند تا حرفهاي بازرگان را بشنود . بازرگان شروع كرد از مشخصات شهر كوچكشانكه مملو از فروشگاه هاي مختلف با اشياء و لوازم زيبا
سخن گفت و اضافه كرد:كساني كه در شهر زندگي مي كنند زندگي بسيار شاد و خوشي را دارند.
اسب حرف تاجررا قطع كرد و گفت : خب من براي تو و همشهري هايت آرزوي خوش و شادكامي بيشتر دارم.اما خب اينها به من چه ارتباطي دارد.
بازرگان گفت: من ميخواهم تو را بخدمت بگيرمو با خود به شهر ببرم . تو مي تواني آنجا هميشه از در اسطبل زيبايي و باششكوهي كهمن برايت خواهم ساخت زندگي كني ، و از كاه و يونجه اي كه من در اختيارت مي گذارمبخوري و زندگي راحتي داشته باشي.
اسب كمي فكر كرد و پرسيد و در ازاي آن من بايدچه كاري براي تو انجام دهم ؟
مرد پاسخ داد . تو فقط بايد گاهي كالسكه من را بكشي.
اسب پرسيد . ايا من قادر خواهم بود در هنگام بارش باران در دشت و چمنزار باسرعت بدوم ؟
بازرگان بلافاصله گفت . اينكار ومي ندارد . زندگي كردن در شهربسيار باشكوه تر از آن است.
اسب دوباره پرسيد آيا ميتوان در دشت بسرعت بادبدوم.
مرد كمي فكر كرد و گفت. بشرط آنكه من سوار بر پشتت باشم. بله.
اسب شيههاي كشيد و گفت . كدام احمقي مي تواند اين دشت را رها كند و خود را به مشتي كاه وجوي و يك استبل زيبا بفروشد . سپس اضافه كرد : نه دوست عزيز . من حاضر به انجامچنين كاري نيستم.او بلافاصله بعد از اين حرف سري بعلامت خداحافظي تكان داد و باسرعت از آنجا دور شد و رفت.
بازرگان كه هميشه عادت داشت هر آنچه مي خواهد رابدست آورد از اين پاسخ اسب بسيار ناراحت و خشمگين شدو بهشر بازگشت. او تصميم گرفتهر طور شده اسب بيچاره را به اسارت خود در آورد و انتقام اين كم محلي را از اوبگيرد.
اسب بي توجه به حرفهاي مرد بازرگان به زندگي سعادتمندانه خود در دشتيزرگ ادامه داد . اما يك خشكسالي مسير زندگي او را تغيير داد.
مدتي زيادي بارانبر دشت زيبا و خرم نباريد و چمنزار تبديل به بياباني خشگ و بي آب و علف شد.
بازرگان كه از اين ماجرا با خبر بود . با خود گفت فرصتي را كه بدنبالش بودمبدست آوردم. او ميدانست اكنون اسب بشدت گرسنه و در مانده است . او از يك چيز ديگرهم با اطلاع داشت . كه اسب از آن بي خبر بود . بازرگان مي دانست خشكسالي بزوديپايان مي يابد و باران بار ديگر دشت را سبز و با نشاط خواهد كرد. پس با خود گفت تااين اتفاق بوقوع نپيوسته بايد اسب را فريب داده و به خدمت خود در آورم .پس بسمتجايي حركت كرد كه ميدانست مي تواند اسب را در آنجا بيابد.
وقتي به محل مورد نظررسيد براحتي اسب را يافت در كنار نهري خشگ شده يافت ، بسمت او رفت و گفت : سلامدوست من . خدا بد ندهد . ميبينم كه دشت زيباي تو خشك و بخيل شده . ديگر از آنچمنزار سبز و خرم كه در آن ميدوي خبري نيست . ديگر بارني نمي برد كه در زير قطراتپيوسته ان با سرع ت و شادابي بدوي . مي بينم كه از شدت كم غذايي و گرسنگي انداماستوار كشيده ات تكيده و نا توان شده.
بعد با شطنت گفت : من از اين وضعيت توبسيار نارحت و غمگين هستم بنا براين حاضرم كاملا سخاوتمندانه و براي كمك به توپيشنهاد گذشته ام را به تو اعلام كنم.
در صورتي كه حاضر باشي كالسكه من را بكشيمن به تو غذاي فراوام و اب كافي خواهم داد. اسب ابتدا از پذيرفتن اين پيشنهاد سرباز زد . اما بازرگان . آنقدر از مشكلات و بدبختي هاي آينده گفت كه اسب بيچاره باشرمندگي سرش را بزير انداخت و با صدايي گرفته گفت باشد . من پيشنهاد تورا مي پذيرم.بازرگان خوشحال از بخت خوب خويش طنابي را كه به همراه داشت بر گردن اسب انداخت اورا تا خانه اش در شهر بدنبال خود برد. در خانه اسب را در اسطبلي بزرگ اما تاريكبستند. قلب اسب بشدت در اين فضاي تاريك گرفته بود. اما چاره اي نبود.
از فردايآن روز اسب را به كالسكه بازرگان مي بستند و اسب بيچاره ناچار بود او را به اينطرفو آنطرف ببرد. از آن بدتر بازرگان گاهي با ضربات شلاق او را وادار مي كيرد كه باسرعت بيشتري حركت كند.
باران خيلي زود باريدن گرفت و دشت دوباره سبز و خرم شد.اسب در حاليكه كالسكه بزرگان را مي كشيد . به سرزميني خيره مي شد كه تا چندي پيشآزاد و رها در آن به هر سو مي رفت.
يكي از شب ها كه اسب بيچاره در اسطبل تاريكبه گذشته خود فمكر مي كرد . با خود تصميم گرفت از فردا كالسكه مرد را نكشد.
صبحروز بعد با اين تصميم . به بازرگان گفت : من تصميم گرفته ام به دشت بازگردم . آنجاكه بدنيا آمده و بزرگ شده ام . من ديگر تمايلي به كشيدن كالسكه تو ندارم.
بازرگان خنده شيطنت آميزي كرد و گفت : تو هرگز اجازه چنين كاري را نخواهي داشت.
اسب با ناراحتي و عصبانيت گفت : من آزاد هستم و هر چه بخواهم انجام خواهمداد.
بازرگان نگاه تمسخر آميزي به اسب انداخت و پاسخ داد :تو از زماني كه اجازهدادي به دهانت لجام ببندم و بر گردنت افسار بياندازم آزادي خود را از دست دادي . نهتو ديگر ازاد نيستي . و هر گز دوباره آزاد نخواهي شد.
اسب از خشم شيهه اي كشيدو گفت : من كالسكه تو را نخواهم كشيد.
بازرگان جواب داد : و من به تو غذا و آبنخواهم داد.
اسب مدتي از كشيدن كالسكه بازرگان خوداري كرد . اما بالاخره گرسنگيو تشنگي او را وادار به تسليم كرد.
اسب كه آزادي خود ار فقط به مشتي كاه ويونجه فروخته بود . هرشب وقتي به طويله باز مي گشت . شيهه اي پر از اندوه و درد ميكشيد . تا صداي او را برادرانش كه در دشت زنگي مي كردند بشنوند. او به برادرانش ميگفت : هر كس يك بار خود ار بفروشد . آزادي مجدد براي او بسيار سخت و دشوار خواهدبود.
البته قصه ما به اينجا ختم نشد. اسب هاي ديگري نيز به دلايل مختلف بدستبازرگان به اسارت در آمدند و هر روز اسطبل او اسب هاي بيشتري در خود جاي داد.
مدتها گذشت و بازرگان هر روز رفتار بدتري با اسب ها مي كرد.يك شب اسب داستان مابرادران ديگرش را خطاب صدا و زد و گفت تا به كي بايد ساكت بنشينم و دستورات اين مرد رااجرا كنيم. من تصميم خود را گرفته ام و ميخواهم . امشب ديوار اين اسطبل را خرابنموده و به دشت باز گردم. اگر شما نيز با من همكاري كنيد. مي توانيم . در سايه يكيشدن به اين موفقيت دست بيابيم.
برادران فكري كردند و پذيرفتند كه با هم نقشهبرادرشان را عملي سازند. پس در يك حركت جمعي و هماهنگ ديوار اسطبل را خراب و از روينرده هاي بلند پريده و خود را به دشت رساندند.
بازرگان كه در خواب بود . زماني بهاسطبل رسيد كه آخرين اسب نيز ازروي نرده ها بيرون پريده و بسمت دشت مي گريخت.
پايان


يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . در گوشهاي از اين دنياي بزرگ و پر ماجرا و در ميان دشتي سر سبز و خرم كه پر بود از گلهايزيبا و رنگارنگ و نهر آبي از ميان اين دشت مي گذشت . يك كبوتر صحرايي با با دختركوچكش زندگي خوب و بي دردسري را سپري مي كردند
يكي از روزها كه كبوتر مادر ،مثل همه روز هاي ديگه . براي تهيه آب و دانه از لانهخارج شده بود. وقتي با دست پربه خانه برگشتمتوجه شد . جوجهسفيد و قشنگش در لانه نيست. غصه تمام وجودش رو در برگرفت .ابتدا با خود فكر كرد ممكن است . كسي آن را از لانه يده باشد . اما بزوديمتوجه شد. لانه بدون كوچكترين تغييري . دست نخورده باققي مانده. پس احتمال آمدن يكشكارچي و بردن فرزند دلبندش منتفي بود. پس به بيرون لانه پرواز كرد و در اطراف لانهبه جستجوي او پرداخت. اما بازهم خبر و اثري از دختر كوچكش نيافت پس ناراحت و غمگينشروع به پرواز در دشت كرد تا شايد بتواند اثري از او بيابد. پرواز زياد خسته اشكرده بود و نياز به نوشيدن كمي آب داشت. پس در كنار نهر به زمين نشست و قدري آبخورد. . اكنون كه تشنگي اش برطرف شده بود. دوباره از فكر سرنوشت نامعلوم فرزندش كهاكنون تشنه و گرسنه در دشت به هر سو مي رفت. اشگ در چشمانش حلقه زد و قطره اي از آندر آب نهر افتاد

.

يكي بودو يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود.
در گذشته هاي خيلي ، خيليدور ، آن زمان كه هنوز انسان بطور كامل چنگ به زمين نيانداخته بود و زمين پوشيده ازشهر هاي بزرگ و اختراعات و ابتكارات امروزي نبود . و مردم پياده و يا حداكثر باكالسكه به اين طرف و آن طرف مي رفتند . اسب اين حيوان زيبا و نجيب و قدرتمند دردشتهاي وسيع و بزرگ كه سرشار از طراوت و زندگي بود . روزگار مي گذراند.
جان و تناسب سرشار از لذت مي شد وقتيكه با سرعت در اين دشت ها مي دويد . وغرور تمام وجودشرا مي گرفت آن زمان كه بعد از يك دويدن سريع با افتخار و غرور ، سينه را جلو داده وبراي خنك كردن تن خيس از عرقش در ميان يونجه هاي خيس دشت يورتمه مي رفت.
اسبفارق از هر انديشه بد روزگار را اينچنين سپري ميكرد . تا اينكه يك روز چشم بازرگانيبر او افتاد . در يك لحظه فكري مانند برق از مغزش عبور كرد.
او با خود گفت:خوب مي شد اگر مي توانستم اين حيوان را گرفته و در خدمت خود قرار دهم.
او هممي تواند به من سواري دهد و هم در مواقع لازم كالسكه مرا بكشد. بازرگان سپس با خودادامه داد : او بسيار تند پا و قوي است . و اين گرفتنش را مشكل مي سازد . پس بايدحيله اي بكار ببرم. پس . با احتياط و آرام و با چهره اي به ظاهر دوستانه به اونزديك شد و گفت : سلام دوست من خسته نباشي.
اسب كمي خود را عقب كشيد و گفت:از تو متشكرم.
بازرگان با چرب زباني گفت : دويدن تو را ديدم. تو حيواني ريباو قوي هستي. نشاط و شادابي در تمام وجودت ديده مي شود.
اسب بار ديگر تشكر كرد وگفت : شما موجود مهرباني هستيد و من از تعاريف شما ممنون هستم. اما بايد هر چهزودتر اينجار را ترك گفته و نزد برادرانم برگردم.
بازرگان كه داشت موقعيت را ازدست مي داد . بالحني دوستانه گفت : اگر اندكي به من
فرصت بدهيد ممنون خواهم شد.من پيشنهاد جالبي براي تو دارم.
اسب با اكراه و اجبار و فقط از سر نجابت و ادبمنتظر ماند تا حرفهاي بازرگان را بشنود . بازرگان شروع كرد از مشخصات شهر كوچكشانكه مملو از فروشگاه هاي مختلف با اشياء و لوازم زيبا
سخن گفت و اضافه كرد:كساني كه در شهر زندگي مي كنند زندگي بسيار شاد و خوشي را دارند.
اسب حرف تاجررا قطع كرد و گفت : خب من براي تو و همشهري هايت آرزوي خوش و شادكامي بيشتر دارم.اما خب اينها به من چه ارتباطي دارد.
بازرگان گفت: من ميخواهم تو را بخدمت بگيرمو با خود به شهر ببرم . تو مي تواني آنجا هميشه از در اسطبل زيبايي و باششكوهي كهمن برايت خواهم ساخت زندگي كني ، و از كاه و يونجه اي كه من در اختيارت مي گذارمبخوري و زندگي راحتي داشته باشي.
اسب كمي فكر كرد و پرسيد و در ازاي آن من بايدچه كاري براي تو انجام دهم ؟
مرد پاسخ داد . تو فقط بايد گاهي كالسكه من را بكشي.
اسب پرسيد . ايا من قادر خواهم بود در هنگام بارش باران در دشت و چمنزار باسرعت بدوم ؟
بازرگان بلافاصله گفت . اينكار ومي ندارد . زندگي كردن در شهربسيار باشكوه تر از آن است.
اسب دوباره پرسيد آيا ميتوان در دشت بسرعت بادبدوم.
مرد كمي فكر كرد و گفت. بشرط آنكه من سوار بر پشتت باشم. بله.
اسب شيههاي كشيد و گفت . كدام احمقي مي تواند اين دشت را رها كند و خود را به مشتي كاه وجوي و يك استبل زيبا بفروشد . سپس اضافه كرد : نه دوست عزيز . من حاضر به انجامچنين كاري نيستم.او بلافاصله بعد از اين حرف سري بعلامت خداحافظي تكان داد و باسرعت از آنجا دور شد و رفت.
بازرگان كه هميشه عادت داشت هر آنچه مي خواهد رابدست آورد از اين پاسخ اسب بسيار ناراحت و خشمگين شدو بهشر بازگشت. او تصميم گرفتهر طور شده اسب بيچاره را به اسارت خود در آورد و انتقام اين كم محلي را از اوبگيرد.
اسب بي توجه به حرفهاي مرد بازرگان به زندگي سعادتمندانه خود در دشتيزرگ ادامه داد . اما يك خشكسالي مسير زندگي او را تغيير داد.
مدتي زيادي بارانبر دشت زيبا و خرم نباريد و چمنزار تبديل به بياباني خشگ و بي آب و علف شد.
بازرگان كه از اين ماجرا با خبر بود . با خود گفت فرصتي را كه بدنبالش بودمبدست آوردم. او ميدانست اكنون اسب بشدت گرسنه و در مانده است . او از يك چيز ديگرهم با اطلاع داشت . كه اسب از آن بي خبر بود . بازرگان مي دانست خشكسالي بزوديپايان مي يابد و باران بار ديگر دشت را سبز و با نشاط خواهد كرد. پس با خود گفت تااين اتفاق بوقوع نپيوسته بايد اسب را فريب داده و به خدمت خود در آورم .پس بسمتجايي حركت كرد كه ميدانست مي تواند اسب را در آنجا بيابد.
وقتي به محل مورد نظررسيد براحتي اسب را يافت در كنار نهري خشگ شده يافت ، بسمت او رفت و گفت : سلامدوست من . خدا بد ندهد . ميبينم كه دشت زيباي تو خشك و بخيل شده . ديگر از آنچمنزار سبز و خرم كه در آن ميدوي خبري نيست . ديگر بارني نمي برد كه در زير قطراتپيوسته ان با سرع ت و شادابي بدوي . مي بينم كه از شدت كم غذايي و گرسنگي انداماستوار كشيده ات تكيده و نا توان شده.
بعد با شطنت گفت : من از اين وضعيت توبسيار نارحت و غمگين هستم بنا براين حاضرم كاملا سخاوتمندانه و براي كمك به توپيشنهاد گذشته ام را به تو اعلام كنم.
در صورتي كه حاضر باشي كالسكه من را بكشيمن به تو غذاي فراوام و اب كافي خواهم داد. اسب ابتدا از پذيرفتن اين پيشنهاد سرباز زد . اما بازرگان . آنقدر از مشكلات و بدبختي هاي آينده گفت كه اسب بيچاره باشرمندگي سرش را بزير انداخت و با صدايي گرفته گفت باشد . من پيشنهاد تورا مي پذيرم.بازرگان خوشحال از بخت خوب خويش طنابي را كه به همراه داشت بر گردن اسب انداخت اورا تا خانه اش در شهر بدنبال خود برد. در خانه اسب را در اسطبلي بزرگ اما تاريكبستند. قلب اسب بشدت در اين فضاي تاريك گرفته بود. اما چاره اي نبود.
از فردايآن روز اسب را به كالسكه بازرگان مي بستند و اسب بيچاره ناچار بود او را به اينطرفو آنطرف ببرد. از آن بدتر بازرگان گاهي با ضربات شلاق او را وادار مي كيرد كه باسرعت بيشتري حركت كند.
باران خيلي زود باريدن گرفت و دشت دوباره سبز و خرم شد.اسب در حاليكه كالسكه بزرگان را مي كشيد . به سرزميني خيره مي شد كه تا چندي پيشآزاد و رها در آن به هر سو مي رفت.
يكي از شب ها كه اسب بيچاره در اسطبل تاريكبه گذشته خود فمكر مي كرد . با خود تصميم گرفت از فردا كالسكه مرد را نكشد.
صبحروز بعد با اين تصميم . به بازرگان گفت : من تصميم گرفته ام به دشت بازگردم . آنجاكه بدنيا آمده و بزرگ شده ام . من ديگر تمايلي به كشيدن كالسكه تو ندارم.
بازرگان خنده شيطنت آميزي كرد و گفت : تو هرگز اجازه چنين كاري را نخواهي داشت.
اسب با ناراحتي و عصبانيت گفت : من آزاد هستم و هر چه بخواهم انجام خواهمداد.
بازرگان نگاه تمسخر آميزي به اسب انداخت و پاسخ داد :تو از زماني كه اجازهدادي به دهانت لجام ببندم و بر گردنت افسار بياندازم آزادي خود را از دست دادي . نهتو ديگر ازاد نيستي . و هر گز دوباره آزاد نخواهي شد.
اسب از خشم شيهه اي كشيدو گفت : من كالسكه تو را نخواهم كشيد.
بازرگان جواب داد : و من به تو غذا و آبنخواهم داد.
اسب مدتي از كشيدن كالسكه بازرگان خوداري كرد . اما بالاخره گرسنگيو تشنگي او را وادار به تسليم كرد.
اسب كه آزادي خود ار فقط به مشتي كاه ويونجه فروخته بود . هرشب وقتي به طويله باز مي گشت . شيهه اي پر از اندوه و درد ميكشيد . تا صداي او را برادرانش كه در دشت زنگي مي كردند بشنوند. او به برادرانش ميگفت : هر كس يك بار خود ار بفروشد . آزادي مجدد براي او بسيار سخت و دشوار خواهدبود.
البته قصه ما به اينجا ختم نشد. اسب هاي ديگري نيز به دلايل مختلف بدستبازرگان به اسارت در آمدند و هر روز اسطبل او اسب هاي بيشتري در خود جاي داد.
مدتها گذشت و بازرگان هر روز رفتار بدتري با اسب ها مي كرد.يك شب اسب داستان مابرادران ديگرش را خطاب صدا و زد و گفت تا به كي بايد ساكت بنشينم و دستورات اين مرد رااجرا كنيم. من تصميم خود را گرفته ام و ميخواهم . امشب ديوار اين اسطبل را خرابنموده و به دشت باز گردم. اگر شما نيز با من همكاري كنيد. مي توانيم . در سايه يكيشدن به اين موفقيت دست بيابيم.
برادران فكري كردند و پذيرفتند كه با هم نقشهبرادرشان را عملي سازند. پس در يك حركت جمعي و هماهنگ ديوار اسطبل را خراب و از روينرده هاي بلند پريده و خود را به دشت رساندند.
بازرگان كه در خواب بود . زماني بهاسطبل رسيد كه آخرين اسب نيز ازروي نرده ها بيرون پريده و بسمت دشت مي گريخت.
پايان


يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . روزها ي روشن وشاد مي گذشتند و هر شب چه مهتابي و چه بي ماه با هزاران هزار ستاره درخشانش كه برباچادر سياهش پاشيده بود ،، عبور زندگي رو زمزمه ميكرد هر طلوع ، بامدادي تازهبود براي وفا و خانواده اش و باغ همه زندگي آنها .
وفا صداي زيباييداشت كه نسل به نسل به او رسيد ه بود . خانواده او آنقدر مشهور بودند كهكمتر كسيبود كه با نام و آوازه آنها آشنا نباشند.
باغ بزرگ و خرمي كه وفا در آن زندگي ميكرد ، اگر نگوييم بيشتر كه در همان حد معروف و زبانزد همگان بود .
باغي پرازدرختان ميوه و گلهاي رنگارنگ درختان ، زيتون ، پرتقال ، انار ،سيب و ليمو . و گلهاي ياسمن ، نيلوفر ، شقايق و زنبق جاي جاي باغ رو بهتابلويي زيبا تبديل كرده بودند .
وفا اين خانه را كه پشت در پشت همه پدرانش درآن بدنيا آمده و زندگي كرده بودند بسيار دوست داشت و حاضر نبود حتي لحظه اي از آندور شود.
يك روز صبح وقتي مانند هميشه . براي تماشاي طلوع خورشيداز خواب بيدارشده بود. صدايي آرام و مهربان را شنيد كه نام او را مي خواند. وفا وفا .
وفا دوستانه اما متعجب پرسيد: تو كه هستي ؟
صدا گفت : سلام
وفا پاسخ داد و دوباره پرسيد تو كه هستي ؟

.

يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . روزها ي روشن وشاد مي گذشتند و هر شب چه مهتابي و چه بي ماه با هزاران هزار ستاره درخشانش كه برباچادر سياهش پاشيده بود ،، عبور زندگي رو زمزمه ميكرد هر طلوع ، بامدادي تازهبود براي وفا و خانواده اش و باغ همه زندگي آنها.
وفا صداي زيباييداشت كه نسل به نسل به او رسيد ه بود . خانواده او آنقدر مشهور بودند كهكمتر كسيبود كه با نام و آوازه آنها آشنا نباشند.
باغ بزرگ و خرمي كه وفا در آن زندگي ميكرد ، اگر نگوييم بيشتر كه در همان حد معروف و زبانزد همگان بود.
باغي پرازدرختان ميوه و گلهاي رنگارنگ درختان ، زيتون ، پرتقال ، انار ،سيب و ليمو . و گلهاي ياسمن ، نيلوفر ، شقايق و زنبق جاي جاي باغ رو بهتابلويي زيبا تبديل كرده بودند.
وفا اين خانه را كه پشت در پشت همه پدرانش درآن بدنيا آمده و زندگي كرده بودند بسيار دوست داشت و حاضر نبود حتي لحظه اي از آندور شود.
يك روز صبح وقتي مانند هميشه . براي تماشاي طلوع خورشيداز خواب بيدارشده بود. صدايي آرام و مهربان را شنيد كه نام او را مي خواند. وفا وفا.
وفا دوستانه اما متعجب پرسيد: تو كه هستي ؟
صدا گفت:سلام
وفا پاسخ داد و دوباره پرسيد تو كه هستي ؟
صدا جواب داد : من نسيم خنكصبحگاهي هستم هر روز از اين باغ عبور كرده و گلها و درختان را از خواب بيدارميكنم. مدتي است مي خواهم از تو خواهش كنم. آوازي برايم بخواني . شنيده ام صدايبسيار زيبايي داري. من تا كنون نتوانسته ام صدايت را بشنوم . چون هر روز بعد ازبيدار كردن ساكنان اينجا بايد به باغ هاي ديگر بروم
امروز تصميم گرفتم كميبيشتر اينجابمان و اگر تو لطف كني. آواز زيبايت را كه هم از آن تعريف مي كنندبشنوم. آيا اين محبت را به من مي كني؟
وفا مهربانانه لبخند زد و گفت : البتهدوست من . بگذار ترانه اي را كه تازه براي باغ زيبايمان سروده ام برايتبخوانم. و بلافاصله اين چنين شروع كرد.
اي قشنگترين سرزمينها
اي باغ زيبايمن
كداميك از زيبايي هاي تو را بشمارم
از درختان پر بار و تناورت بگويم
يا بوي خوش گلهاي رنگارنگت.
تو را دوست دارم
ايسرزمينم
فقط براي تو ميخوانم
و هر آنچه عطر و بوي تو رادارد.
مدتها گذشت ، روزي تعداد زيادي كلاغ كه به وفا و خانواده اش حسودي ميكردند به باغ آنها حمله كردند. تعداد آنها آنقدر زياد بودكه آسمان سياهشدهبود
كلاغ هاي بد ذات در همان ابتداي ورود تعداد زيادي از دوستان و خانوادهوفا راكشتند و عده اي ديگر را زخمي و گروهي را اسير نمودند.
در اين ميان بقيهساكنان باغ كه وفا و خانواده اش هم جزو آنان بودند از آنجا فرار كردند و آواره كوهو دشت و بيابان شدند.
وفا و خانواده اش ناچار به باغي ديگر كه خويشاوندانشان درآن ساكن بودند رفته و در آنجا زندگي رنج آوري را آغاز كردند.
او بسيار غمگين وناراحت بود و دائم اشگ در چشمان كوچكش حلقه مي زد.
يك روز گل سرخ كه از آمدنوفا به آن باغ با خبر بود رو به گل بنفشه كرد و گفت : مي داني چه كسي به باغ ماآمده است؟
گل بنفشه جواب داد : بله . وفا.
گل سرخ گفت : بله درستگفتي او وفا هست بلبل كوچك آوازه خوان من امروز او را ملاقات كردم . اوبالاي سر من نشسته بود و اشگ مي ريخت . او بسيار غمگين و غصه دار است.
بنفشهپاسخ داد : چرا غمگيننباشد . كلاغهاي بد جنس به خانه و باغشان حمله كرده و آنها راآواره نموده اند.
گلسرخ پيشنهاد داد : بيا از او خواهش كنيم آوازي براي مابخواند . شايد قلبش كمي آرام شود و ما نيز از صداي زيبايش لذت ببريم.
بنفشه گفت:پيشنهاد خوبي است. . پس وفا را صدا زد . وفا . وفا
وفا باصدايي غمگين جواب داد : بله دوست من با من چكار داري؟
گل سرخ گفت : ميخواهيم از تو خواهش كنيم با صداي زيبايت كمي براي ما آواز بخواين
وفا ناله ايكرد و در حاليكه اشگ از چشمانش سرازير شده بود گفت : از شما پوزش ميخواهم . من فقطدر باغ خود و تنها براي او مي خوانم . البته هر زمان كه از چنگ كلاغ هاي سياه نجاتشداد و آزادش كردم.
از آن به بعد هيچ كس صداي وفا را نشنيد.



يكي بود ويكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . در گذشته هاي نه چندان دور و نهچندان نزديك ، در كنار جنگلي سر سبز و خرم ، دختركي زندگي مي كرد اسم اين دختر كوچكمريم بود. پدر و مادر مريم براي دو سه روزي به شهر رفته بودند. تا مقداري وسايللازم براي نوزاد جديدي كه در راه داشتند تهيه كنند. اونها به مريم سفارش كرده بودند . كه مراقب خودش باشه و توي اين مدت به جنگل نرود.
اما اون بدون اينكه گوش بهتوصيه پدر و مادرش بكنه ، صبح كه از خواب بيدار شد. تصميم گرفت براي گشت و گذار بهجنگل بره. پس دست و صورتش رو آبي زد ، مقداري خوراكي برداشت و جاده باريكي رو كهكنار خانه شان بود گرفت و رفت.
مناظر زيباي جنگل حسابي هوش وحواسش رو برده بود . و تنها وقتي به خودش اومد كه متوجه شد گمشده و راه بازگشت به خانه رو نمي تونه پيدابكنه. بغض گلوش رو گرفته بود با خودش مي گفت اي كاش به حرف پدر و مادرم گوش مي كردمو به جنگل نمي اومدم .اما ديگه براي پشيماني دير شده بود. كنار درختي نشست و به اونتكيه داد و سرش رو توي دستش گرفت و زد زير گريه. با خودش ميگفت: ديگه هرگز پدر ومادرش و نخواهد ديد.

يكي بود ويكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . در گذشته هاي نه چندان دور و نهچندان نزديك ، در كنار جنگلي سر سبز و خرم ، دختركي زندگي مي كرد اسم اين دختر كوچكمريم بود. پدر و مادر مريم براي دو سه روزي به شهر رفته بودند. تا مقداري وسايللازم براي نوزاد جديدي كه در راه داشتند تهيه كنند. اونها به مريم سفارش كرده بودند.كه مراقب خودش باشه و توي اين مدت به جنگل نرود.
اما اون بدون اينكه گوش بهتوصيه پدر و مادرش بكنه ، صبح كه از خواب بيدار شد. تصميم گرفت براي گشت و گذار بهجنگل بره. پس دست و صورتش رو آبي زد ، مقداري خوراكي برداشت و جاده باريكي رو كهكنار خانه شان بود گرفت و رفت.
مناظر زيباي جنگل حسابي هوش وحواسش رو برده بود.و تنها وقتي به خودش اومد كه متوجه شد گمشده و راه بازگشت به خانه رو نمي تونه پيدابكنه. بغض گلوش رو گرفته بود با خودش مي گفت اي كاش به حرف پدر و مادرم گوش مي كردمو به جنگل نمي اومدم .اما ديگه براي پشيماني دير شده بود. كنار درختي نشست و به اونتكيه داد و سرش رو توي دستش گرفت و زد زير گريه. با خودش ميگفت: ديگه هرگز پدر ومادرش و نخواهد ديد.
در اين لحظه صدايي توجه اونو جلب كرد. وقتي خوب به اطرافنگاه كرد متوجه شد گنجشكي از روي شاخه درختي با او حرف مي زند. گنجشك به مريم گفت:گمشده اي؟
مريم با بغض گفت :بله . من گم شده ام و راه بازگشت به خونه را نميدانم.
گنجشك گفت : گريه نكن من ميدانم خانه تو كجاست و تو را به آنجا خواهم برد.تو تنها كاري كه بايد بكني اين است كه دنبال من بيايي .و بعد آرام و با سرعتي كهمريم بتواند او را ببيند. به طرف كنار جنگل حركن كردي.
ساعتي نگذشته بود كهمريم. جاده كمنتهي به خانه شان را شناخت و متوجه شده كه به نزديكي خانه رسيده است.پس با سرعت بيشتري به حركت خود ادامه داد.
گنجشك زماني كه خانه مريم از دور ديدهشد . روي شاخه اي نشست و به مريم گفت : من ديگر
بايد برگردم. تو هم از اين بهبعد مراقب خودت باش و براي گردش تنها به جنگل نيا. خدانگهدار.
پرنده كوچك خواستپرواز كنه و بره كه دخترك اونو صدا كرد و گفتك نه قدري صبر كن . يك خواهش كوچك ازتو دارم.
گنجشك دو باره روي شاخه اي نشست و منتظر شنيدن در خوواست اونشد.
مريم گفت: دوست دارم براي تشكر تو را ببوسم
گنجشك كه ابتدا تمايلي بهانجام اينكار نداشت. اما بدليل اصرار زياد دخترك قبول كرد و نزديك او امده و درميان دو دست او نشست.
هنوز لحظه اي نگذشته بود كه مريم ناگهان دستانش را بست وبطرف خانه دويد و و بمحض رسيدن به خانه گنجشك بيچاره را درون قفسي طلاييانداخت.
پرنده بيچاره كه كاملا مات و مبهوت بود ، وقتي به خود آمد كه ديگر درميان ميله هاي طلايي قفس قرار داشت . او رو به مريم كرده و گفت: چرا اين كار را بامن كردي؟
مگر من به تو بدي كرده ام . مگر اين من نبودم كه تو را به خانه اترساندم و از وحشت و ترس گم شدن در جنگل نجاتت دادم. از تو ميخواهم هر چه زودتر درقفس را باز كني تا من به خانه ام در جنگل برگردم.
مريم كه اكنون كاملا عوض شدهبود به پرنده كوچك و اسير گفت:در خانه ما به تو بيشتر خوش خواهد گذشت.
من اينقفس را براي تو به بهشتي زيبا تبديل خواهم كرد. بهترين و خوشمزه ترين دانه ها رابرايت تهيه مي كنم.من تورا دوست دارم و نمي توانم اجازه بدم از كنارم دوربشي.
اصرار و التماسهاي پرنده بيچاره كمترين تاثيري در تصميم اون نداشت. مقداريآب و دانه در قفس گذاشت و آن را به ميخي در كنار اتاق خوابش آويزان كرد.
روز بعدپدر و مارد مريم از شهر به خانه برگشته و پرنده كوچك را در قفس ديدندو متوجه نارحتياو شدند. اما اصرار هاي پدر و مادر هم فايده اي نداشت و مريم . با لجاجت و اصرارگنجشك بيچاره را در قفس نگهداشت.
چندر روزي از اين ماجرا گذشت و پرنده بي چارهكاملا از آزادي خود مايوس شد . در گوشه قفس كز كرد و با صدايي حزن آلود اين آواز رازمزمه كرد.

من نجاتت دادم ،
از سر همدردي
من چه كردم با تو
تو چه بامن كردي ؟

من از اين دلگيرم
غم ز چشمت شستم
چشم من غمگين و
سهم مندلسردي.

من نمي خواهم اين
دانه و آبت را
تو نكردي با من
هيچ جزنامردي

عشق من آزادي
جان من پرواز است
اين قفس درد من
درد تو بيدردي

رنگ سبز جنگل
آيه آبادي
اين قفس زرين است
رنگ نفرتزردي


مريم از شنيدن اين ترانه بسيار خشمگين شدو با پرنده كوچك مهربان كه او رانجات داده بود قهر كرده.
روزها مي آمدند و مي رفتند .يك روز دخترك متوجه شدپرنده كوچك بسيار لاغر و پزمرده شده و در گوشه اي از قفس كز كرده. به طرف اون رفت وپرسيد : چه اتفاقي افتاده؟ آيا بيمار شده اي؟ پرنده گفت . بله من شديدا" بيمارهستم.
مريم گفت : فورا" برايت دكتر خبر ميكنم.
گنجشك وسط حرف او پريد و گفت:نيازي به دكتر نيست. من خودم داروي بيماري ام را مي شناسم.
مريم پرسيد نام آنچيست؟
بگو تا سريعا" برايت تهيه كنم.
گنجشك پاسخ داد : در قفس را باز كن و منرا در بغل بگير تا نام آن را بگويم
مريم در قفس را باز كرد. اما قبل از آنكهبتواند او را در مشتان خود بگيرد. پرنده پرواز كرد و بر روي شاخه درختي كه در آننزديكي بود نشست و گفت :دارويي كه شادي و نشاط را به من بر ميگردد فقط آزاديست. وپس ا اين حرف پر كشيد و از آنجا دور شد و رفت.پرنده هر گز نفهميد. كه ايا مريم . ازكرده خود پشيمان شده يا نه.
اما هميشه با خود تكرار مي كرد.
آدم ها موجوداتعجيبي هستند. وقتي نيازمند و در مانده اند. مهربان و خوش دل مي شوند . اما زمانيكهقدرتمند و بي نياز مي گردند. همه چيز را حتي انسانيت خودرا فراموش مي كنند و بدنبالاسارت و آزار ديگران مي روند.


پايان



قصه و نقاشی : صلاح الدین احمد لواسانی
یکی بود و یکی نبود غیراز خدای مهربان هیچکس نبود . روزی و روزگاری، روباه که بسیار گرسنه بود برای رفع گرسنگی خود شروع به جستجوی غذا کرد.
روز رو به پایان بود. روباه هر چه بیشتر می گشت نتیجه کمتری بدست می آورد. دیگر خورشید خانم داشت خودش را پشت کوه های سر بفلک کشیده پنهان می کرد ، که چشم روباه به دیوار بلند یک باغ افتاد.
با خود گفت : مقداری میوه آبدار بهتر از هیچی است. باید وارد باغ بشوم و دلی از عزا در بیاورم.
روی دیوار ، شاخه های پر میوه درختان حسابی دهانش را آب انداخته بود. اما بازهم مشکلی بزرگ سر راهش بود. او هر چه می گشت راهی برای ورود به باغ پیدا نمی کرد. باز هم داشت مایوس می شد . که چشمش به یک سوراخ راه آب کوچک افتاد. بزور سرش را از سوراخ وارد باغ کرد. باغ نگو ، بهشت بود. میوه های رنگارنگ و آبدار و شیرین دیگر طاقت و تحمل نداشت. خواست به زور وارد باغ شود ، که در میانه راه گیر افتاد. ای وای . حالا نه راه پس داشت و نه راه پیش.
روباه شکمو و گرسنه قصه ما ، چند روز در میان همان سوراخ گرفتار بود. دیگر حس و نایی نداشت و حسابی لاغر شده بود. او بار دیگر تلاش کرد که با یک فشار بدن ضعیف و لاغر خود را داخل باغ بکشد . و خوشبختانه این بار موفق شد.
دیگر سر از پا نمی شناخت. به سمت درختان رفت و از هر کدام میوه های رسیده تر و آبدار را از شاخه ها جدا می کرد و می خورد. در این میان بعلت عجله شاخه های زیادی را هم شکست و بر زمین انداخت . چند روزی به همین ترتیب گذشت و روباه دوباره چاق و فربه شد. حتی چاق تر از روز اول.
با خود گفت بی خیال بیرون باغ . من همین جا خواهم ماند و تا پایان عمر از این نعمت های خدا دادی استفاده خواهم کرد.
اما این وضع هم خیلی ادامه پیدا نکرد. یک روز باغبان که برای سرکشی به باغ آماده بود. متوجه شکسته شدن شاخه های تازه درختان شد. و فهمید که غریبه ای وارد باغ شده و به تخریب آن مشغول است .
او تصمیم گرفت در باغ بماند تا غریبه خرابکار را به نتیجه اعمالش برساند . روباه که متوجه حضور باغبان و سگش شده بود. در گوشه ای از باغ در حفره ای پنهان شد و جرات نکرد بیرون بیاید. بدین ترتیب او با وجود آن همه میوه خوشمزه و گوارا ناچار شد روزه اجباری بگیرد .
و این روزه آنقدر ادامه پیدا کرد، تا روباه به اندازه ای لاغر شد که به همان صورتی که وارد باغ شده بود از آن خارج شد.
پایان

یکی بود و یکی نبود. غیر از خدای بزرگ و مهربان هیچکس نبود. یک روز صبح قبل از طلوع آفتاب ، مثل همه روزهای گذشته دیگر خروس روی صخره ای پرید و سه بار با صدای بلند قوقولی قوقو کرد. سپس در حالیکه از روی صخره پایین می اومد گفت:اکنون خورشید طلوع خواهد کرد و زندگی دوباره آغاز خواهد شد. وگلها شکوفا می گردند .

پس از این حرف خورشید از پشت کوه های بلند پیدا شد.

یکی از مرغها گفت : من با گوشهای خودم شنیدم و با چشم های خودم دیدم که وقتی قوقولی قوقو کردی خورشیددر آسمان طلوع کرد.

خروس فریاد ن جواب داد : قوقولی قوقوی من انرژی زیادی لازم دارد ، تا به خورشید برسد و او را بیدار کند. پس شما باید غذای بیشتر و مقوی تری برای من تهیه کنید ، وگرنه از این به بعد خورشید را بیدار نخواهم کرد. شما در تاریکی فرو خواهید رفت .

با این تهدید مرغها بطرف مزرعه رفتند تا غذای مورد نیاز خروس را تامین کنند. در این میان یکی از مرغها که بسیار باهوش بود . با خودش فکر کرد ، که باید حیله ای در کار باشد.

پس رو به خروس کرد و گفت : من حاضر نیستم غذایی را که با زحمت بسیار بدست میاورم به تو بدهم و مطمئن هستم که حقه ای در کار تو هست.

داستان های کودکان - مرغ باهوش

روایت و نقاشی : صلاح الدین احمد لواسانی

یکی بود و یکی نبود. غیر از خدای بزرگ و مهربان هیچکس نبود. یک روز صبح قبل از طلوع آفتاب ، مثل همه روزهای گذشته دیگر خروس روی صخره ای پرید و سه بار با صدای بلند قوقولی قوقو کرد. سپس در حالیکه از روی صخره پایین می اومد گفت:اکنون خورشید طلوع خواهد کرد و زندگی دوباره آغاز خواهد شد. وگلها شکوفا می گردند .

پس از این حرف خورشید از پشت کوه های بلند پیدا شد.

یکی از مرغها گفت : من با گوشهای خودم شنیدم و با چشم های خودم دیدم که وقتی قوقولی قوقو کردی خورشیددر آسمان طلوع کرد.

خروس فریاد ن جواب داد : قوقولی قوقوی من انرژی زیادی لازم دارد ، تا به خورشید برسد و او را بیدار کند. پس شما باید غذای بیشتر و مقوی تری برای من تهیه کنید ، وگرنه از این به بعد خورشید را بیدار نخواهم کرد. شما در تاریکی فرو خواهید رفت .

با این تهدید مرغها بطرف مزرعه رفتند تا غذای مورد نیاز خروس را تامین کنند. در این میان یکی از مرغها که بسیار باهوش بود . با خودش فکر کرد ، که باید حیله ای در کار باشد.

پس رو به خروس کرد و گفت : من حاضر نیستم غذایی را که با زحمت بسیار بدست میاورم به تو بدهم و مطمئن هستم که حقه ای در کار تو هست.

خروس که از حرفهای مرغ باهوش خشمگین شده بود و از طرفی هم می ترسید مرغ های دیگر هم با او هم صدا شوند . بسمت او حمله ور شد و بشدت مرغ بیچاره را کتک زد تا آنجا که بال مرغشکست و تمام بدنش زخمی شد . سپس او را از از خانه بیرون کرد.

مرغ باهوش با درد زیاد از آنجا دور شد و رفت . رف و رفت و رفت تا کنار برکه آبی رسید . در آن مرداب قورباغه دانیی با دوستانش زندگی می کرد.

قورباغه دانا وقتی مرغ زخمی را با آن حال دید ، از او پرسیدچه اتقاقی برای تو افتاده . چه کسی و چرا تو را به این روز انداخته است ؟!

مرغ باهوش قصه ما ، تمام ماجرا را از اول تا آخر تعریف کرد .

قورباغه دانا بعد از شنیدن این ماجرا گفت : امشب را نزد من بمان، فردا حقیقتی بزرگ برای تو روشن خواهد شد.سپس با کمک دوستانش سرگرم مداوای زخم های مرغ شدند .

مرغ باهوش خوشحال از اینکه توانسته دوستان مهربانی پیدا کند ، آن شب را در کنار برکه با دوستان تازه اش خوابید.

روز بعد قورباغه کمی قبل از طلوع خورشید با صدای قور قورش مرغ را از خواب بیدار کرد و گفت : بیا تماشا کن تا شاهد آن حقیقت بزرگی که دیروز بهت گفتم باشی. مرغ بسمتی که قورباغه به او نشان میداد. خیره شد.

پس از چند دقیقه با تعجب دید خورشید بدون آنکه خروس قوقولی قوقو کن از پشت کوه بیرون آمد و مثل روزهای قبل هم زمین را روشن و با نور خودش گرم کرد.

او اکنون میدانست که خورشید بدون نیاز به خروس هر روز طلوع می کند و خروس با استفاده از نا آکاهی و حماقت دیگران این گونه از مرغها سوء استفاد می کند.

پس با تشکر از قورباغه و دوستانش برکه را به طرف مزرعه ترک کرد. در بین راه به درخت توت بزرگ و بزرگی رسید . رو به درخت توت گفت : به من اجازه میدهی قدری زیر سایه تو استراحت کنم.

درخت با خوشحالی جواب داد : البته که میتوانی بعد یکی از شاخه های پر برگش را برروی مرغ کشید. و تعدادی توت هم برایش به زمین انداخت.

درخت مهربان از مرغ پرسید : حتما داستانی داری. میشود آن را برای من تعریف کنید . تا برای دیگران که زیر سایه ام استراحت می کنند . تعریف کنم.

مرغ که بسیار از درخت مهربان خوشش آمده بود: گفت البته امیدوارم این داستان برای تو و دوستانت مفید باشد و سپس شروع به بازگو کردن ، ماجرا هایش با خروس و سپس قورباغه و دوستانش نمود.

درخت بعد از شنیدن داستان مرغ رو به او کرد و گفت : سالهای بسیاری از عمر من می گذرد و در این مدت هر روز خورشید را دیده ام ، بدون اینکه کسی او را از خواب بیدارکند ، طلوع کرده است. من مطمئن هستم خروس برای آنکه از شما کار بکشد و خودش استراحت کند ، دست به این حقه زده است .

مرغ گفت : من هم ، اکنون مطمئن هستم که خروس حقه باز است و از ما سوئ استفاده می کند. اما راهی ندارم برا ی آنکه مرغان دیگر را از این فریب با خبر کنم.

درخت خنده ای کرد و گفت : من نقشه ای دارم که تو با آن می توانی براحتی خروس دروغگو را رسوا کنی .سپس نقشه حود را برای مرغ بازگو کرد. و مقداری شیره توت به او داد و اضافه کرد : تو حتما موفق خواهی شد.

مرغ با هوش قصه ما شیره توت را زیر بال خود پنهان کرد و پس از تشکر و خداحافظی از درخت به طرف مزرعه و لانه حرکت کرد.

خروس وقتی مرغ باهوش را دید فریاد زد: چه کسی بتو اجازه داده است به اینجا برگردی. زودت راهت را بگیر و از اینجا دور شو مرغ نافرمان.

مرغ با عذر خواهی و جواب داد : سرور من ای خروس بزرگ من به خطا و اشتباه خودم پی برده ام و به اینجا برگشته ام تا اگر اجازه دهید بازهممثل گذشته و در کنار دوستانم خدمتگزار شما باشم .

خروس که فکر می کرد، مرغ از رفتار گذشته اش پشیمان و به اندازه کافی هم تنبیه شده ، عذر خواهی او را بخشید و اجازه داد تا بازهم در کنا آنها زندگی کند.

مرغها بازگشت او را جشن گرفتند و غذاهای زیادی آماده کردند و به رقص وپایکوبی پرداختند.شب که از راه رسید . تمام مرغها از خستگی به خواب رفتند . مرغ باهوش پیش خروس رفت و گفت : سرورم برای آنکه اشتباه گذشته ام را جبران کنم. برای شما هدیه ای آورده ام که فکر می کنم. بسیار از آن لذت ببرید.

سپس شیره درخت توت را به خروس داد.

خروس با تعجب شیره توت را گرفت و قدری از آن نوشید ، خوشمزه بود و خروس بسیار از آن خوشش آمد و شیره را تا آخر سر کشیده و شروع به خندیدن و رقصیدن کرد.

مرغ هوشیارهمچنان ب خروس حرف می زد و سر او را گرم می کرد . تا مطمئن شد تقریبا طلوع خورشید نزدیک است. شیره توت و بیداری خروس را از پا انداخت و به خواب عمیقی فرو رفت.

اما مرغ با هوش ما بیدار ماند و سپیده دم مرغ های دیگر را از خواب بیدارکرد.اما خروس هنوز در خواب عمیق بود.

مرغها با تعجب شاهد طلوع خورشید بودند و خروس را می دیدند که هیچ نقشی در این کار ندارد ، بسیار متعجب بالاخره متوجه حیله و نیرنگ خروس شدند.

قرص خورشید کامل شده و هنگام ظهر به میان آسمان رسید . مرغ بسمت خروس رفت و او را از خواب بیدار کرد . خروس چشمانش را مالید و به هوش آمد . پس از چند لحظه و با دیدن خورشید وسظ آسمان تازه متوجه شد. چه بلایی بر سرش آمده است .

از آنروز به بعد دیگر هیچ مرغ برای خروس نمی آورد او مجبور شد . خود برای تهیه دانه به مزرعه برود. و مرغ با هوش از آن به بعد در میان مرغها به مرغ باهوش معروف شد.

پایان


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پیشنهاد ارزشیابی فرهنگیان آرامن عمران.سازه.حالت حدی یادداشت‌های یک طلبه sunami پا در گُریز آذربایجان پرس مدرسه یادگیری یاداشتهای یک معلم وبلاگ سرگروه ادبيات فارسي متوسطه اول شهرستان بوكان