یکی بود و یکی نبود. غیر از خدای بزرگ و مهربان هیچکس نبود. یک روز صبح قبل از طلوع آفتاب ، مثل همه روزهای گذشته دیگر خروس روی صخره ای پرید و سه بار با صدای بلند قوقولی قوقو کرد. سپس در حالیکه از روی صخره پایین می اومد گفت:اکنون خورشید طلوع خواهد کرد و زندگی دوباره آغاز خواهد شد. وگلها شکوفا می گردند .

پس از این حرف خورشید از پشت کوه های بلند پیدا شد.

یکی از مرغها گفت : من با گوشهای خودم شنیدم و با چشم های خودم دیدم که وقتی قوقولی قوقو کردی خورشیددر آسمان طلوع کرد.

خروس فریاد ن جواب داد : قوقولی قوقوی من انرژی زیادی لازم دارد ، تا به خورشید برسد و او را بیدار کند. پس شما باید غذای بیشتر و مقوی تری برای من تهیه کنید ، وگرنه از این به بعد خورشید را بیدار نخواهم کرد. شما در تاریکی فرو خواهید رفت .

با این تهدید مرغها بطرف مزرعه رفتند تا غذای مورد نیاز خروس را تامین کنند. در این میان یکی از مرغها که بسیار باهوش بود . با خودش فکر کرد ، که باید حیله ای در کار باشد.

پس رو به خروس کرد و گفت : من حاضر نیستم غذایی را که با زحمت بسیار بدست میاورم به تو بدهم و مطمئن هستم که حقه ای در کار تو هست.

داستان های کودکان - مرغ باهوش

روایت و نقاشی : صلاح الدین احمد لواسانی

یکی بود و یکی نبود. غیر از خدای بزرگ و مهربان هیچکس نبود. یک روز صبح قبل از طلوع آفتاب ، مثل همه روزهای گذشته دیگر خروس روی صخره ای پرید و سه بار با صدای بلند قوقولی قوقو کرد. سپس در حالیکه از روی صخره پایین می اومد گفت:اکنون خورشید طلوع خواهد کرد و زندگی دوباره آغاز خواهد شد. وگلها شکوفا می گردند .

پس از این حرف خورشید از پشت کوه های بلند پیدا شد.

یکی از مرغها گفت : من با گوشهای خودم شنیدم و با چشم های خودم دیدم که وقتی قوقولی قوقو کردی خورشیددر آسمان طلوع کرد.

خروس فریاد ن جواب داد : قوقولی قوقوی من انرژی زیادی لازم دارد ، تا به خورشید برسد و او را بیدار کند. پس شما باید غذای بیشتر و مقوی تری برای من تهیه کنید ، وگرنه از این به بعد خورشید را بیدار نخواهم کرد. شما در تاریکی فرو خواهید رفت .

با این تهدید مرغها بطرف مزرعه رفتند تا غذای مورد نیاز خروس را تامین کنند. در این میان یکی از مرغها که بسیار باهوش بود . با خودش فکر کرد ، که باید حیله ای در کار باشد.

پس رو به خروس کرد و گفت : من حاضر نیستم غذایی را که با زحمت بسیار بدست میاورم به تو بدهم و مطمئن هستم که حقه ای در کار تو هست.

خروس که از حرفهای مرغ باهوش خشمگین شده بود و از طرفی هم می ترسید مرغ های دیگر هم با او هم صدا شوند . بسمت او حمله ور شد و بشدت مرغ بیچاره را کتک زد تا آنجا که بال مرغشکست و تمام بدنش زخمی شد . سپس او را از از خانه بیرون کرد.

مرغ باهوش با درد زیاد از آنجا دور شد و رفت . رف و رفت و رفت تا کنار برکه آبی رسید . در آن مرداب قورباغه دانیی با دوستانش زندگی می کرد.

قورباغه دانا وقتی مرغ زخمی را با آن حال دید ، از او پرسیدچه اتقاقی برای تو افتاده . چه کسی و چرا تو را به این روز انداخته است ؟!

مرغ باهوش قصه ما ، تمام ماجرا را از اول تا آخر تعریف کرد .

قورباغه دانا بعد از شنیدن این ماجرا گفت : امشب را نزد من بمان، فردا حقیقتی بزرگ برای تو روشن خواهد شد.سپس با کمک دوستانش سرگرم مداوای زخم های مرغ شدند .

مرغ باهوش خوشحال از اینکه توانسته دوستان مهربانی پیدا کند ، آن شب را در کنار برکه با دوستان تازه اش خوابید.

روز بعد قورباغه کمی قبل از طلوع خورشید با صدای قور قورش مرغ را از خواب بیدار کرد و گفت : بیا تماشا کن تا شاهد آن حقیقت بزرگی که دیروز بهت گفتم باشی. مرغ بسمتی که قورباغه به او نشان میداد. خیره شد.

پس از چند دقیقه با تعجب دید خورشید بدون آنکه خروس قوقولی قوقو کن از پشت کوه بیرون آمد و مثل روزهای قبل هم زمین را روشن و با نور خودش گرم کرد.

او اکنون میدانست که خورشید بدون نیاز به خروس هر روز طلوع می کند و خروس با استفاده از نا آکاهی و حماقت دیگران این گونه از مرغها سوء استفاد می کند.

پس با تشکر از قورباغه و دوستانش برکه را به طرف مزرعه ترک کرد. در بین راه به درخت توت بزرگ و بزرگی رسید . رو به درخت توت گفت : به من اجازه میدهی قدری زیر سایه تو استراحت کنم.

درخت با خوشحالی جواب داد : البته که میتوانی بعد یکی از شاخه های پر برگش را برروی مرغ کشید. و تعدادی توت هم برایش به زمین انداخت.

درخت مهربان از مرغ پرسید : حتما داستانی داری. میشود آن را برای من تعریف کنید . تا برای دیگران که زیر سایه ام استراحت می کنند . تعریف کنم.

مرغ که بسیار از درخت مهربان خوشش آمده بود: گفت البته امیدوارم این داستان برای تو و دوستانت مفید باشد و سپس شروع به بازگو کردن ، ماجرا هایش با خروس و سپس قورباغه و دوستانش نمود.

درخت بعد از شنیدن داستان مرغ رو به او کرد و گفت : سالهای بسیاری از عمر من می گذرد و در این مدت هر روز خورشید را دیده ام ، بدون اینکه کسی او را از خواب بیدارکند ، طلوع کرده است. من مطمئن هستم خروس برای آنکه از شما کار بکشد و خودش استراحت کند ، دست به این حقه زده است .

مرغ گفت : من هم ، اکنون مطمئن هستم که خروس حقه باز است و از ما سوئ استفاده می کند. اما راهی ندارم برا ی آنکه مرغان دیگر را از این فریب با خبر کنم.

درخت خنده ای کرد و گفت : من نقشه ای دارم که تو با آن می توانی براحتی خروس دروغگو را رسوا کنی .سپس نقشه حود را برای مرغ بازگو کرد. و مقداری شیره توت به او داد و اضافه کرد : تو حتما موفق خواهی شد.

مرغ با هوش قصه ما شیره توت را زیر بال خود پنهان کرد و پس از تشکر و خداحافظی از درخت به طرف مزرعه و لانه حرکت کرد.

خروس وقتی مرغ باهوش را دید فریاد زد: چه کسی بتو اجازه داده است به اینجا برگردی. زودت راهت را بگیر و از اینجا دور شو مرغ نافرمان.

مرغ با عذر خواهی و جواب داد : سرور من ای خروس بزرگ من به خطا و اشتباه خودم پی برده ام و به اینجا برگشته ام تا اگر اجازه دهید بازهممثل گذشته و در کنار دوستانم خدمتگزار شما باشم .

خروس که فکر می کرد، مرغ از رفتار گذشته اش پشیمان و به اندازه کافی هم تنبیه شده ، عذر خواهی او را بخشید و اجازه داد تا بازهم در کنا آنها زندگی کند.

مرغها بازگشت او را جشن گرفتند و غذاهای زیادی آماده کردند و به رقص وپایکوبی پرداختند.شب که از راه رسید . تمام مرغها از خستگی به خواب رفتند . مرغ باهوش پیش خروس رفت و گفت : سرورم برای آنکه اشتباه گذشته ام را جبران کنم. برای شما هدیه ای آورده ام که فکر می کنم. بسیار از آن لذت ببرید.

سپس شیره درخت توت را به خروس داد.

خروس با تعجب شیره توت را گرفت و قدری از آن نوشید ، خوشمزه بود و خروس بسیار از آن خوشش آمد و شیره را تا آخر سر کشیده و شروع به خندیدن و رقصیدن کرد.

مرغ هوشیارهمچنان ب خروس حرف می زد و سر او را گرم می کرد . تا مطمئن شد تقریبا طلوع خورشید نزدیک است. شیره توت و بیداری خروس را از پا انداخت و به خواب عمیقی فرو رفت.

اما مرغ با هوش ما بیدار ماند و سپیده دم مرغ های دیگر را از خواب بیدارکرد.اما خروس هنوز در خواب عمیق بود.

مرغها با تعجب شاهد طلوع خورشید بودند و خروس را می دیدند که هیچ نقشی در این کار ندارد ، بسیار متعجب بالاخره متوجه حیله و نیرنگ خروس شدند.

قرص خورشید کامل شده و هنگام ظهر به میان آسمان رسید . مرغ بسمت خروس رفت و او را از خواب بیدار کرد . خروس چشمانش را مالید و به هوش آمد . پس از چند لحظه و با دیدن خورشید وسظ آسمان تازه متوجه شد. چه بلایی بر سرش آمده است .

از آنروز به بعد دیگر هیچ مرغ برای خروس نمی آورد او مجبور شد . خود برای تهیه دانه به مزرعه برود. و مرغ با هوش از آن به بعد در میان مرغها به مرغ باهوش معروف شد.

پایان

پشیمانی اسب - قصه کودک

کبوتر سفید - قصه کودک

بلبل کوچک آوازه خوان - قصه کوتاه

قفس طلایی - قصه کودک

روزه روباه - قصه کودک

مرغ با هوش - قصه کودک

مرغ ,خروس ,، ,خورشید ,تو ,مرغها ,کرد و ,مرغ باهوش ,را از ,او را ,و گفت ,حاضر نیستم غذایی ,بطرف مزرعه رفتند ,کردی خورشیددر آسمان

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آل يس طراحی و ییمانکاری ساختمان پروتاگونیست همه چیز برای تو alireza97 Learning Science/ علوم يادگيري اشعار ،روضه ، نوحه ،مرثیه و رباعی ،دو بیتی ،زمزمه مجالس ختم و ترحیم ،خاکسپاری ،هفتم ،چهلم ،سر خاک جهت ذاکرین و مداحان اهل بیت توسط شاعر و مدا binoyad مطالب اینترنتی مطالب اینترنتی