يكي بودو يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود .
در گذشته هاي خيلي ، خيليدور ، آن زمان كه هنوز انسان بطور كامل چنگ به زمين نيانداخته بود و زمين پوشيده ازشهر هاي بزرگ و اختراعات و ابتكارات امروزي نبود . و مردم پياده و يا حداكثر باكالسكه به اين طرف و آن طرف مي رفتند . اسب اين حيوان زيبا و نجيب و قدرتمند دردشتهاي وسيع و بزرگ كه سرشار از طراوت و زندگي بود . روزگار مي گذراند.
جان و تناسب سرشار از لذت مي شد وقتيكه با سرعت در اين دشت ها مي دويد . وغرور تمام وجودشرا مي گرفت آن زمان كه بعد از يك دويدن سريع با افتخار و غرور ، سينه را جلو داده وبراي خنك كردن تن خيس از عرقش در ميان يونجه هاي خيس دشت يورتمه مي رفت.
اسبفارق از هر انديشه بد روزگار را اينچنين سپري ميكرد . تا اينكه يك روز چشم بازرگانيبر او افتاد . در يك لحظه فكري مانند برق از مغزش عبور كرد.
او با خود گفت : خوب مي شد اگر مي توانستم اين حيوان را گرفته و در خدمت خود قرار دهم .
.

يكي بودو يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود.
در گذشته هاي خيلي ، خيليدور ، آن زمان كه هنوز انسان بطور كامل چنگ به زمين نيانداخته بود و زمين پوشيده ازشهر هاي بزرگ و اختراعات و ابتكارات امروزي نبود . و مردم پياده و يا حداكثر باكالسكه به اين طرف و آن طرف مي رفتند . اسب اين حيوان زيبا و نجيب و قدرتمند دردشتهاي وسيع و بزرگ كه سرشار از طراوت و زندگي بود . روزگار مي گذراند.
جان و تناسب سرشار از لذت مي شد وقتيكه با سرعت در اين دشت ها مي دويد . وغرور تمام وجودشرا مي گرفت آن زمان كه بعد از يك دويدن سريع با افتخار و غرور ، سينه را جلو داده وبراي خنك كردن تن خيس از عرقش در ميان يونجه هاي خيس دشت يورتمه مي رفت.
اسبفارق از هر انديشه بد روزگار را اينچنين سپري ميكرد . تا اينكه يك روز چشم بازرگانيبر او افتاد . در يك لحظه فكري مانند برق از مغزش عبور كرد.
او با خود گفت:خوب مي شد اگر مي توانستم اين حيوان را گرفته و در خدمت خود قرار دهم.
او هممي تواند به من سواري دهد و هم در مواقع لازم كالسكه مرا بكشد. بازرگان سپس با خودادامه داد : او بسيار تند پا و قوي است . و اين گرفتنش را مشكل مي سازد . پس بايدحيله اي بكار ببرم. پس . با احتياط و آرام و با چهره اي به ظاهر دوستانه به اونزديك شد و گفت : سلام دوست من خسته نباشي.
اسب كمي خود را عقب كشيد و گفت:از تو متشكرم.
بازرگان با چرب زباني گفت : دويدن تو را ديدم. تو حيواني ريباو قوي هستي. نشاط و شادابي در تمام وجودت ديده مي شود.
اسب بار ديگر تشكر كرد وگفت : شما موجود مهرباني هستيد و من از تعاريف شما ممنون هستم. اما بايد هر چهزودتر اينجار را ترك گفته و نزد برادرانم برگردم.
بازرگان كه داشت موقعيت را ازدست مي داد . بالحني دوستانه گفت : اگر اندكي به من
فرصت بدهيد ممنون خواهم شد.من پيشنهاد جالبي براي تو دارم.
اسب با اكراه و اجبار و فقط از سر نجابت و ادبمنتظر ماند تا حرفهاي بازرگان را بشنود . بازرگان شروع كرد از مشخصات شهر كوچكشانكه مملو از فروشگاه هاي مختلف با اشياء و لوازم زيبا
سخن گفت و اضافه كرد:كساني كه در شهر زندگي مي كنند زندگي بسيار شاد و خوشي را دارند.
اسب حرف تاجررا قطع كرد و گفت : خب من براي تو و همشهري هايت آرزوي خوش و شادكامي بيشتر دارم.اما خب اينها به من چه ارتباطي دارد.
بازرگان گفت: من ميخواهم تو را بخدمت بگيرمو با خود به شهر ببرم . تو مي تواني آنجا هميشه از در اسطبل زيبايي و باششكوهي كهمن برايت خواهم ساخت زندگي كني ، و از كاه و يونجه اي كه من در اختيارت مي گذارمبخوري و زندگي راحتي داشته باشي.
اسب كمي فكر كرد و پرسيد و در ازاي آن من بايدچه كاري براي تو انجام دهم ؟
مرد پاسخ داد . تو فقط بايد گاهي كالسكه من را بكشي.
اسب پرسيد . ايا من قادر خواهم بود در هنگام بارش باران در دشت و چمنزار باسرعت بدوم ؟
بازرگان بلافاصله گفت . اينكار ومي ندارد . زندگي كردن در شهربسيار باشكوه تر از آن است.
اسب دوباره پرسيد آيا ميتوان در دشت بسرعت بادبدوم.
مرد كمي فكر كرد و گفت. بشرط آنكه من سوار بر پشتت باشم. بله.
اسب شيههاي كشيد و گفت . كدام احمقي مي تواند اين دشت را رها كند و خود را به مشتي كاه وجوي و يك استبل زيبا بفروشد . سپس اضافه كرد : نه دوست عزيز . من حاضر به انجامچنين كاري نيستم.او بلافاصله بعد از اين حرف سري بعلامت خداحافظي تكان داد و باسرعت از آنجا دور شد و رفت.
بازرگان كه هميشه عادت داشت هر آنچه مي خواهد رابدست آورد از اين پاسخ اسب بسيار ناراحت و خشمگين شدو بهشر بازگشت. او تصميم گرفتهر طور شده اسب بيچاره را به اسارت خود در آورد و انتقام اين كم محلي را از اوبگيرد.
اسب بي توجه به حرفهاي مرد بازرگان به زندگي سعادتمندانه خود در دشتيزرگ ادامه داد . اما يك خشكسالي مسير زندگي او را تغيير داد.
مدتي زيادي بارانبر دشت زيبا و خرم نباريد و چمنزار تبديل به بياباني خشگ و بي آب و علف شد.
بازرگان كه از اين ماجرا با خبر بود . با خود گفت فرصتي را كه بدنبالش بودمبدست آوردم. او ميدانست اكنون اسب بشدت گرسنه و در مانده است . او از يك چيز ديگرهم با اطلاع داشت . كه اسب از آن بي خبر بود . بازرگان مي دانست خشكسالي بزوديپايان مي يابد و باران بار ديگر دشت را سبز و با نشاط خواهد كرد. پس با خود گفت تااين اتفاق بوقوع نپيوسته بايد اسب را فريب داده و به خدمت خود در آورم .پس بسمتجايي حركت كرد كه ميدانست مي تواند اسب را در آنجا بيابد.
وقتي به محل مورد نظررسيد براحتي اسب را يافت در كنار نهري خشگ شده يافت ، بسمت او رفت و گفت : سلامدوست من . خدا بد ندهد . ميبينم كه دشت زيباي تو خشك و بخيل شده . ديگر از آنچمنزار سبز و خرم كه در آن ميدوي خبري نيست . ديگر بارني نمي برد كه در زير قطراتپيوسته ان با سرع ت و شادابي بدوي . مي بينم كه از شدت كم غذايي و گرسنگي انداماستوار كشيده ات تكيده و نا توان شده.
بعد با شطنت گفت : من از اين وضعيت توبسيار نارحت و غمگين هستم بنا براين حاضرم كاملا سخاوتمندانه و براي كمك به توپيشنهاد گذشته ام را به تو اعلام كنم.
در صورتي كه حاضر باشي كالسكه من را بكشيمن به تو غذاي فراوام و اب كافي خواهم داد. اسب ابتدا از پذيرفتن اين پيشنهاد سرباز زد . اما بازرگان . آنقدر از مشكلات و بدبختي هاي آينده گفت كه اسب بيچاره باشرمندگي سرش را بزير انداخت و با صدايي گرفته گفت باشد . من پيشنهاد تورا مي پذيرم.بازرگان خوشحال از بخت خوب خويش طنابي را كه به همراه داشت بر گردن اسب انداخت اورا تا خانه اش در شهر بدنبال خود برد. در خانه اسب را در اسطبلي بزرگ اما تاريكبستند. قلب اسب بشدت در اين فضاي تاريك گرفته بود. اما چاره اي نبود.
از فردايآن روز اسب را به كالسكه بازرگان مي بستند و اسب بيچاره ناچار بود او را به اينطرفو آنطرف ببرد. از آن بدتر بازرگان گاهي با ضربات شلاق او را وادار مي كيرد كه باسرعت بيشتري حركت كند.
باران خيلي زود باريدن گرفت و دشت دوباره سبز و خرم شد.اسب در حاليكه كالسكه بزرگان را مي كشيد . به سرزميني خيره مي شد كه تا چندي پيشآزاد و رها در آن به هر سو مي رفت.
يكي از شب ها كه اسب بيچاره در اسطبل تاريكبه گذشته خود فمكر مي كرد . با خود تصميم گرفت از فردا كالسكه مرد را نكشد.
صبحروز بعد با اين تصميم . به بازرگان گفت : من تصميم گرفته ام به دشت بازگردم . آنجاكه بدنيا آمده و بزرگ شده ام . من ديگر تمايلي به كشيدن كالسكه تو ندارم.
بازرگان خنده شيطنت آميزي كرد و گفت : تو هرگز اجازه چنين كاري را نخواهي داشت.
اسب با ناراحتي و عصبانيت گفت : من آزاد هستم و هر چه بخواهم انجام خواهمداد.
بازرگان نگاه تمسخر آميزي به اسب انداخت و پاسخ داد :تو از زماني كه اجازهدادي به دهانت لجام ببندم و بر گردنت افسار بياندازم آزادي خود را از دست دادي . نهتو ديگر ازاد نيستي . و هر گز دوباره آزاد نخواهي شد.
اسب از خشم شيهه اي كشيدو گفت : من كالسكه تو را نخواهم كشيد.
بازرگان جواب داد : و من به تو غذا و آبنخواهم داد.
اسب مدتي از كشيدن كالسكه بازرگان خوداري كرد . اما بالاخره گرسنگيو تشنگي او را وادار به تسليم كرد.
اسب كه آزادي خود ار فقط به مشتي كاه ويونجه فروخته بود . هرشب وقتي به طويله باز مي گشت . شيهه اي پر از اندوه و درد ميكشيد . تا صداي او را برادرانش كه در دشت زنگي مي كردند بشنوند. او به برادرانش ميگفت : هر كس يك بار خود ار بفروشد . آزادي مجدد براي او بسيار سخت و دشوار خواهدبود.
البته قصه ما به اينجا ختم نشد. اسب هاي ديگري نيز به دلايل مختلف بدستبازرگان به اسارت در آمدند و هر روز اسطبل او اسب هاي بيشتري در خود جاي داد.
مدتها گذشت و بازرگان هر روز رفتار بدتري با اسب ها مي كرد.يك شب اسب داستان مابرادران ديگرش را خطاب صدا و زد و گفت تا به كي بايد ساكت بنشينم و دستورات اين مرد رااجرا كنيم. من تصميم خود را گرفته ام و ميخواهم . امشب ديوار اين اسطبل را خرابنموده و به دشت باز گردم. اگر شما نيز با من همكاري كنيد. مي توانيم . در سايه يكيشدن به اين موفقيت دست بيابيم.
برادران فكري كردند و پذيرفتند كه با هم نقشهبرادرشان را عملي سازند. پس در يك حركت جمعي و هماهنگ ديوار اسطبل را خراب و از روينرده هاي بلند پريده و خود را به دشت رساندند.
بازرگان كه در خواب بود . زماني بهاسطبل رسيد كه آخرين اسب نيز ازروي نرده ها بيرون پريده و بسمت دشت مي گريخت.
پايان

پشیمانی اسب - قصه کودک

کبوتر سفید - قصه کودک

بلبل کوچک آوازه خوان - قصه کوتاه

قفس طلایی - قصه کودک

روزه روباه - قصه کودک

مرغ با هوش - قصه کودک

مي ,اسب ,كه ,بازرگان ,تو ,دشت ,و گفت ,را به ,با خود ,خود را ,او را ,زمين پوشيده ازشهر

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه 01 zibae102 salamatpoost shamimyasp محتوا وب‌نوشت‌های امیرحسین معیری kavirgostareh مهندس علیرضا مقسمی URPD.IR دانلود برای شما