يكي بود ويكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . در گذشته هاي نه چندان دور و نهچندان نزديك ، در كنار جنگلي سر سبز و خرم ، دختركي زندگي مي كرد اسم اين دختر كوچكمريم بود. پدر و مادر مريم براي دو سه روزي به شهر رفته بودند. تا مقداري وسايللازم براي نوزاد جديدي كه در راه داشتند تهيه كنند. اونها به مريم سفارش كرده بودند . كه مراقب خودش باشه و توي اين مدت به جنگل نرود.
اما اون بدون اينكه گوش بهتوصيه پدر و مادرش بكنه ، صبح كه از خواب بيدار شد. تصميم گرفت براي گشت و گذار بهجنگل بره. پس دست و صورتش رو آبي زد ، مقداري خوراكي برداشت و جاده باريكي رو كهكنار خانه شان بود گرفت و رفت.
مناظر زيباي جنگل حسابي هوش وحواسش رو برده بود . و تنها وقتي به خودش اومد كه متوجه شد گمشده و راه بازگشت به خانه رو نمي تونه پيدابكنه. بغض گلوش رو گرفته بود با خودش مي گفت اي كاش به حرف پدر و مادرم گوش مي كردمو به جنگل نمي اومدم .اما ديگه براي پشيماني دير شده بود. كنار درختي نشست و به اونتكيه داد و سرش رو توي دستش گرفت و زد زير گريه. با خودش ميگفت: ديگه هرگز پدر ومادرش و نخواهد ديد.

يكي بود ويكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . در گذشته هاي نه چندان دور و نهچندان نزديك ، در كنار جنگلي سر سبز و خرم ، دختركي زندگي مي كرد اسم اين دختر كوچكمريم بود. پدر و مادر مريم براي دو سه روزي به شهر رفته بودند. تا مقداري وسايللازم براي نوزاد جديدي كه در راه داشتند تهيه كنند. اونها به مريم سفارش كرده بودند.كه مراقب خودش باشه و توي اين مدت به جنگل نرود.
اما اون بدون اينكه گوش بهتوصيه پدر و مادرش بكنه ، صبح كه از خواب بيدار شد. تصميم گرفت براي گشت و گذار بهجنگل بره. پس دست و صورتش رو آبي زد ، مقداري خوراكي برداشت و جاده باريكي رو كهكنار خانه شان بود گرفت و رفت.
مناظر زيباي جنگل حسابي هوش وحواسش رو برده بود.و تنها وقتي به خودش اومد كه متوجه شد گمشده و راه بازگشت به خانه رو نمي تونه پيدابكنه. بغض گلوش رو گرفته بود با خودش مي گفت اي كاش به حرف پدر و مادرم گوش مي كردمو به جنگل نمي اومدم .اما ديگه براي پشيماني دير شده بود. كنار درختي نشست و به اونتكيه داد و سرش رو توي دستش گرفت و زد زير گريه. با خودش ميگفت: ديگه هرگز پدر ومادرش و نخواهد ديد.
در اين لحظه صدايي توجه اونو جلب كرد. وقتي خوب به اطرافنگاه كرد متوجه شد گنجشكي از روي شاخه درختي با او حرف مي زند. گنجشك به مريم گفت:گمشده اي؟
مريم با بغض گفت :بله . من گم شده ام و راه بازگشت به خونه را نميدانم.
گنجشك گفت : گريه نكن من ميدانم خانه تو كجاست و تو را به آنجا خواهم برد.تو تنها كاري كه بايد بكني اين است كه دنبال من بيايي .و بعد آرام و با سرعتي كهمريم بتواند او را ببيند. به طرف كنار جنگل حركن كردي.
ساعتي نگذشته بود كهمريم. جاده كمنتهي به خانه شان را شناخت و متوجه شده كه به نزديكي خانه رسيده است.پس با سرعت بيشتري به حركت خود ادامه داد.
گنجشك زماني كه خانه مريم از دور ديدهشد . روي شاخه اي نشست و به مريم گفت : من ديگر
بايد برگردم. تو هم از اين بهبعد مراقب خودت باش و براي گردش تنها به جنگل نيا. خدانگهدار.
پرنده كوچك خواستپرواز كنه و بره كه دخترك اونو صدا كرد و گفتك نه قدري صبر كن . يك خواهش كوچك ازتو دارم.
گنجشك دو باره روي شاخه اي نشست و منتظر شنيدن در خوواست اونشد.
مريم گفت: دوست دارم براي تشكر تو را ببوسم
گنجشك كه ابتدا تمايلي بهانجام اينكار نداشت. اما بدليل اصرار زياد دخترك قبول كرد و نزديك او امده و درميان دو دست او نشست.
هنوز لحظه اي نگذشته بود كه مريم ناگهان دستانش را بست وبطرف خانه دويد و و بمحض رسيدن به خانه گنجشك بيچاره را درون قفسي طلاييانداخت.
پرنده بيچاره كه كاملا مات و مبهوت بود ، وقتي به خود آمد كه ديگر درميان ميله هاي طلايي قفس قرار داشت . او رو به مريم كرده و گفت: چرا اين كار را بامن كردي؟
مگر من به تو بدي كرده ام . مگر اين من نبودم كه تو را به خانه اترساندم و از وحشت و ترس گم شدن در جنگل نجاتت دادم. از تو ميخواهم هر چه زودتر درقفس را باز كني تا من به خانه ام در جنگل برگردم.
مريم كه اكنون كاملا عوض شدهبود به پرنده كوچك و اسير گفت:در خانه ما به تو بيشتر خوش خواهد گذشت.
من اينقفس را براي تو به بهشتي زيبا تبديل خواهم كرد. بهترين و خوشمزه ترين دانه ها رابرايت تهيه مي كنم.من تورا دوست دارم و نمي توانم اجازه بدم از كنارم دوربشي.
اصرار و التماسهاي پرنده بيچاره كمترين تاثيري در تصميم اون نداشت. مقداريآب و دانه در قفس گذاشت و آن را به ميخي در كنار اتاق خوابش آويزان كرد.
روز بعدپدر و مارد مريم از شهر به خانه برگشته و پرنده كوچك را در قفس ديدندو متوجه نارحتياو شدند. اما اصرار هاي پدر و مادر هم فايده اي نداشت و مريم . با لجاجت و اصرارگنجشك بيچاره را در قفس نگهداشت.
چندر روزي از اين ماجرا گذشت و پرنده بي چارهكاملا از آزادي خود مايوس شد . در گوشه قفس كز كرد و با صدايي حزن آلود اين آواز رازمزمه كرد.

من نجاتت دادم ،
از سر همدردي
من چه كردم با تو
تو چه بامن كردي ؟

من از اين دلگيرم
غم ز چشمت شستم
چشم من غمگين و
سهم مندلسردي.

من نمي خواهم اين
دانه و آبت را
تو نكردي با من
هيچ جزنامردي

عشق من آزادي
جان من پرواز است
اين قفس درد من
درد تو بيدردي

رنگ سبز جنگل
آيه آبادي
اين قفس زرين است
رنگ نفرتزردي


مريم از شنيدن اين ترانه بسيار خشمگين شدو با پرنده كوچك مهربان كه او رانجات داده بود قهر كرده.
روزها مي آمدند و مي رفتند .يك روز دخترك متوجه شدپرنده كوچك بسيار لاغر و پزمرده شده و در گوشه اي از قفس كز كرده. به طرف اون رفت وپرسيد : چه اتفاقي افتاده؟ آيا بيمار شده اي؟ پرنده گفت . بله من شديدا" بيمارهستم.
مريم گفت : فورا" برايت دكتر خبر ميكنم.
گنجشك وسط حرف او پريد و گفت:نيازي به دكتر نيست. من خودم داروي بيماري ام را مي شناسم.
مريم پرسيد نام آنچيست؟
بگو تا سريعا" برايت تهيه كنم.
گنجشك پاسخ داد : در قفس را باز كن و منرا در بغل بگير تا نام آن را بگويم
مريم در قفس را باز كرد. اما قبل از آنكهبتواند او را در مشتان خود بگيرد. پرنده پرواز كرد و بر روي شاخه درختي كه در آننزديكي بود نشست و گفت :دارويي كه شادي و نشاط را به من بر ميگردد فقط آزاديست. وپس ا اين حرف پر كشيد و از آنجا دور شد و رفت.پرنده هر گز نفهميد. كه ايا مريم . ازكرده خود پشيمان شده يا نه.
اما هميشه با خود تكرار مي كرد.
آدم ها موجوداتعجيبي هستند. وقتي نيازمند و در مانده اند. مهربان و خوش دل مي شوند . اما زمانيكهقدرتمند و بي نياز مي گردند. همه چيز را حتي انسانيت خودرا فراموش مي كنند و بدنبالاسارت و آزار ديگران مي روند.


پايان


پشیمانی اسب - قصه کودک

کبوتر سفید - قصه کودک

بلبل کوچک آوازه خوان - قصه کوتاه

قفس طلایی - قصه کودک

روزه روباه - قصه کودک

مرغ با هوش - قصه کودک

كه ,مريم ,مي ,خانه ,رو ,تو ,پدر و ,به خانه ,به مريم ,به جنگل ,نشست و ,مقداري خوراكي برداشت ,براي نوزاد جديدي

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلودستان قاصد سولدوز جنیون پارت جواد روشن فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی frectalehonaric پیرایش روشن اندیشه های دکتر محمد ازگلی QUTme پروژه های دانشجویی