يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . روزها ي روشن وشاد مي گذشتند و هر شب چه مهتابي و چه بي ماه با هزاران هزار ستاره درخشانش كه برباچادر سياهش پاشيده بود ،، عبور زندگي رو زمزمه ميكرد هر طلوع ، بامدادي تازهبود براي وفا و خانواده اش و باغ همه زندگي آنها .
وفا صداي زيباييداشت كه نسل به نسل به او رسيد ه بود . خانواده او آنقدر مشهور بودند كهكمتر كسيبود كه با نام و آوازه آنها آشنا نباشند.
باغ بزرگ و خرمي كه وفا در آن زندگي ميكرد ، اگر نگوييم بيشتر كه در همان حد معروف و زبانزد همگان بود .
باغي پرازدرختان ميوه و گلهاي رنگارنگ درختان ، زيتون ، پرتقال ، انار ،سيب و ليمو . و گلهاي ياسمن ، نيلوفر ، شقايق و زنبق جاي جاي باغ رو بهتابلويي زيبا تبديل كرده بودند .
وفا اين خانه را كه پشت در پشت همه پدرانش درآن بدنيا آمده و زندگي كرده بودند بسيار دوست داشت و حاضر نبود حتي لحظه اي از آندور شود.
يك روز صبح وقتي مانند هميشه . براي تماشاي طلوع خورشيداز خواب بيدارشده بود. صدايي آرام و مهربان را شنيد كه نام او را مي خواند. وفا وفا .
وفا دوستانه اما متعجب پرسيد: تو كه هستي ؟
صدا گفت : سلام
وفا پاسخ داد و دوباره پرسيد تو كه هستي ؟

.

يكي بود و يكي نبود. غير از خدا خوب و مهربون هيچ كس نبود . روزها ي روشن وشاد مي گذشتند و هر شب چه مهتابي و چه بي ماه با هزاران هزار ستاره درخشانش كه برباچادر سياهش پاشيده بود ،، عبور زندگي رو زمزمه ميكرد هر طلوع ، بامدادي تازهبود براي وفا و خانواده اش و باغ همه زندگي آنها.
وفا صداي زيباييداشت كه نسل به نسل به او رسيد ه بود . خانواده او آنقدر مشهور بودند كهكمتر كسيبود كه با نام و آوازه آنها آشنا نباشند.
باغ بزرگ و خرمي كه وفا در آن زندگي ميكرد ، اگر نگوييم بيشتر كه در همان حد معروف و زبانزد همگان بود.
باغي پرازدرختان ميوه و گلهاي رنگارنگ درختان ، زيتون ، پرتقال ، انار ،سيب و ليمو . و گلهاي ياسمن ، نيلوفر ، شقايق و زنبق جاي جاي باغ رو بهتابلويي زيبا تبديل كرده بودند.
وفا اين خانه را كه پشت در پشت همه پدرانش درآن بدنيا آمده و زندگي كرده بودند بسيار دوست داشت و حاضر نبود حتي لحظه اي از آندور شود.
يك روز صبح وقتي مانند هميشه . براي تماشاي طلوع خورشيداز خواب بيدارشده بود. صدايي آرام و مهربان را شنيد كه نام او را مي خواند. وفا وفا.
وفا دوستانه اما متعجب پرسيد: تو كه هستي ؟
صدا گفت:سلام
وفا پاسخ داد و دوباره پرسيد تو كه هستي ؟
صدا جواب داد : من نسيم خنكصبحگاهي هستم هر روز از اين باغ عبور كرده و گلها و درختان را از خواب بيدارميكنم. مدتي است مي خواهم از تو خواهش كنم. آوازي برايم بخواني . شنيده ام صدايبسيار زيبايي داري. من تا كنون نتوانسته ام صدايت را بشنوم . چون هر روز بعد ازبيدار كردن ساكنان اينجا بايد به باغ هاي ديگر بروم
امروز تصميم گرفتم كميبيشتر اينجابمان و اگر تو لطف كني. آواز زيبايت را كه هم از آن تعريف مي كنندبشنوم. آيا اين محبت را به من مي كني؟
وفا مهربانانه لبخند زد و گفت : البتهدوست من . بگذار ترانه اي را كه تازه براي باغ زيبايمان سروده ام برايتبخوانم. و بلافاصله اين چنين شروع كرد.
اي قشنگترين سرزمينها
اي باغ زيبايمن
كداميك از زيبايي هاي تو را بشمارم
از درختان پر بار و تناورت بگويم
يا بوي خوش گلهاي رنگارنگت.
تو را دوست دارم
ايسرزمينم
فقط براي تو ميخوانم
و هر آنچه عطر و بوي تو رادارد.
مدتها گذشت ، روزي تعداد زيادي كلاغ كه به وفا و خانواده اش حسودي ميكردند به باغ آنها حمله كردند. تعداد آنها آنقدر زياد بودكه آسمان سياهشدهبود
كلاغ هاي بد ذات در همان ابتداي ورود تعداد زيادي از دوستان و خانوادهوفا راكشتند و عده اي ديگر را زخمي و گروهي را اسير نمودند.
در اين ميان بقيهساكنان باغ كه وفا و خانواده اش هم جزو آنان بودند از آنجا فرار كردند و آواره كوهو دشت و بيابان شدند.
وفا و خانواده اش ناچار به باغي ديگر كه خويشاوندانشان درآن ساكن بودند رفته و در آنجا زندگي رنج آوري را آغاز كردند.
او بسيار غمگين وناراحت بود و دائم اشگ در چشمان كوچكش حلقه مي زد.
يك روز گل سرخ كه از آمدنوفا به آن باغ با خبر بود رو به گل بنفشه كرد و گفت : مي داني چه كسي به باغ ماآمده است؟
گل بنفشه جواب داد : بله . وفا.
گل سرخ گفت : بله درستگفتي او وفا هست بلبل كوچك آوازه خوان من امروز او را ملاقات كردم . اوبالاي سر من نشسته بود و اشگ مي ريخت . او بسيار غمگين و غصه دار است.
بنفشهپاسخ داد : چرا غمگيننباشد . كلاغهاي بد جنس به خانه و باغشان حمله كرده و آنها راآواره نموده اند.
گلسرخ پيشنهاد داد : بيا از او خواهش كنيم آوازي براي مابخواند . شايد قلبش كمي آرام شود و ما نيز از صداي زيبايش لذت ببريم.
بنفشه گفت:پيشنهاد خوبي است. . پس وفا را صدا زد . وفا . وفا
وفا باصدايي غمگين جواب داد : بله دوست من با من چكار داري؟
گل سرخ گفت : ميخواهيم از تو خواهش كنيم با صداي زيبايت كمي براي ما آواز بخواين
وفا ناله ايكرد و در حاليكه اشگ از چشمانش سرازير شده بود گفت : از شما پوزش ميخواهم . من فقطدر باغ خود و تنها براي او مي خوانم . البته هر زمان كه از چنگ كلاغ هاي سياه نجاتشداد و آزادش كردم.
از آن به بعد هيچ كس صداي وفا را نشنيد.


پشیمانی اسب - قصه کودک

کبوتر سفید - قصه کودک

بلبل کوچک آوازه خوان - قصه کوتاه

قفس طلایی - قصه کودک

روزه روباه - قصه کودک

مرغ با هوش - قصه کودک

كه ,وفا ,باغ ,، ,تو ,مي ,وفا وفا ,و خانواده ,وفا و ,خانواده اش ,كه هستي ,گلهاي رنگارنگ درختان ,كرده بودند بسيار ,وقتي مانند هميشه ,بودند كهكمتر كسيبود

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

رشته شبکه و نرم افزارهای رایانه ای 94843774 mikhakplusl iranbooker لحظه ای درنگ ashpazivalavazemkhanegi مطالب اینترنتی مجله ترس و دلهره مدرسه شاد کهکشان فایل 2